کتاب هفته(طولانیه اما ارزششو داره...)

ساخت وبلاگ

ماود تعریف میکند که سام دوباره در یک جنگ دیگر شرکت کرد. دوستش هم او را همراهی کرد. آنها موفق شدند هفته ها از یک روستا دفاع کنند. انسانهایی وجود داشتند که بنا به دلایلی که عقل ماود به آنها قد نمیدهد, میخواستند ساکنین این روستا را به قتل برسانند. نهایتا به آنها دستور داده شد محل را ترک کنند چون وضعیت حاد شده بود ولی دوست سام از فرمان سرپیچی کرد. سام سایر هم قطارانش را هم متقاعد کرد در محل بمانند تا نیروهای کمکی از راه برسند. روستا سقوط نکرد. آنها تا جایی که امکان داشت, کودکان زخمی را سوار خودروهایشان کردند و به سمت بیمارستانی که درهمان حوالی قرار داشت حرکت کردند. بیمارستان چندین کیلومتر آن طرف تر بود. دوست سام خانمی را میشناخت که پزشک این بیمارستان بود و همه میگفتند بهترین جراح دنیاست. از میان صحرا عبور میکردند که با یک میدان مین برخورد کردند. انفجار وشحتناکی رخ داد, آتش و خون باریدن گرفت.

السا میپرسید:"آیا او هم کشته شد؟" و اصلا مایل نیست جواب سوالش را بشنود.

لنارت بدون اینکه واقعا بخواهد این کلمه را به زبان بیاورد میگوید:"همه."

همه بجز سام و دوستش... سام بیهوش شده بود ولی دوستش موفق شد او را از میان آتش بیرون بکشد. سام تنها کسی بود که او توانست نجات دهد. صورتش مورد اصابت ترکش قرار گرفته و دچار سوختگی شده بود ولی وقتی صدای تیراندازی را شنید متوجه شد که برایشان تله گذاشته بودند. اسلحه اش را در دست گرفت و مستقیم به سمت آنها رفت و از تیراندازی دست نکشید تا وقتیکه فقط خودش و سام در این بیابان برهوت زنده ماندند.

ولی آنها هم تعدادی پسر بچه بودند. درست مثل همان بچه هایی که سربازان میخواستند جانشان را نجات دهند. دوست سام زمانی متوجه این نکته شد که بالای جنازه هایشان ایستاد و دستش به خون آنها آغشته شد. او از آن به بعد دیگر خودش نبود.

با سرسختی تمام سام را دنبال خودش مشید. تازه وقتی به بیمارستان رسیدند و مادربزرگ السا به سمتشان دوید از هوش رفت. مادربزرگت زندگی   سام را نجات داد. سام کمی لنگ میزد ولی زنده مانده بود. در بیمارستان شروع کرد به سیگار کشیدن. از سیگارهای مادربزرگ. مادربزرگ در نامه اش از این بابت هم عذرخواهی کرده است.

ماود آلبوم عکس را چنان با دقت جلوی السا روی میز میگذارد,انگار موجود زنده ای است که احساس دارد. به عکس مادر پسر سندروم دار اشاره میکند که با لباس عروسی, بین لنارت و ماود ایستاده و هر سه از ته دل میخندند.

"فکر میکنم دوست سام عاشقش بود ولی اونو به سام معرفی کرد و اون دو عاشق هم شدن. فکر میکنم دوست سام هیچوقت در این باره حرف نزد, اونها با هم مثل برادر بودن,تصور کن! فکر میکنم دوستش بیش از حد مهربون بود که بخواد احساسش رو به زبون بیاره. میفهمی؟!"

السا میفهمد. ماود لبخند میزند.

"دوست سام همیشه یه موجود احساساتی بود. همیشه احساس میکردم که اون روح یه شاعر رو داره. سام و اون با هم کاملا فرق داشتن. آدم اصلا نمیتونه تصور کنه که چه زحمتی به خودش داد تا جون سام رو نجات بده. و اینکه اون مکانو تبدیل کرد به یه..."

ماود سکوت طولانی میکند. ناراحت و غمگین سرش را پایین میندازد و به رومیزی خیره میشود. آهسته میگوید:"... به یه جنگجوی وحشتناک." و آلبوم را ورق میزند.

السا لازم نیست به عکس بعدی نگاه کند تا متوجه شود تصویر چه کسانی روی آن نقش بسته است.

این عکس سام است. جایی در صحرا ایستاده است. یونیفرم بر تن دارد و به یک عصا تکیه داده است. مادربزرگ السا کنار او ایستاده است. با یک استتوسکوپ دور گردنش. و بین آنها بهترین دوست سام قرار دارد. گرگ دل.

**************************************************

#مادربزرگ-سلام-میرساند-و-میگوید-متاسف-است

#فردریک-بکمن

از نظر شما......
ما را در سایت از نظر شما... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elasha بازدید : 85 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 9:49